
پشت میزم نشسته بودم، فنجونم توی دستم بود و از پنجره بیرون رو نگاه میکردم. عجب حس و حال خوبیه که به آسمون و پرنده ها نگاه کنی و توی صندلی محکم خودت نشسته باشی.همه چیز سر جاشه!
که یک دفعه یک لرزه ناگهانی همه اینا رو از بین برد، یک زمین لرزه، چند ثانیه استرس و تمام.هرچی که فکر می کردم محکم و پایداره توی دلم فرو ریخت اما یک حس و فقط یک حس وجود داشت،آیا آماده کندن از این ها هستم ؟
کاش همیشه یه ویبره توی دلم بود که یادم میاورد:
هیچ چیز پایدار نیست، جز خوبی ها!
ارادتمند، مازیار